تصویر نویسی شماره 2 درس نگارش و انشای هفتم( تصاویر پاییز و تابستان )

پاییز:

هوارو به سردی می رود؛باد سرد شاخه ها ی درختان را نوازش می کند؛دل برگ را به دست می آورد و آن را از شاخه جدامی کند.درخت بید،عریان شده است و کشاورزان محصولات خود را در بازار می فروشند.باد بادک بی آن که هراس افتادن داشته باشد با لبخند در هوا پرواز می کند.آفتاب کمرنگ است و روز ها کوتاه...لباس فروشی ها شروع به فروختن لباس های زمستانی می کنند.و مردم کم کم خودرا برای هوای سرد، اما دلنشین زمستان آماده می کنند.انگار صدایی در گوش می گوید:زمستان در راه است...

تابستان:

کودکان بدون اینکه دغدغه ی کاری داشته باشند در کوچه ها و پارک ها بازی می کنند.پرستو ها نیز با شادی از بالای سر رد می شوند و چشم را خیره می کنند و صدای دلنشینشان

گوش را نوازش می کند.درخت ها پر برگ و سبز هستند و کشاورزان محصولات خودرا برداشت می کنند.بادی نمی وزد،هوا گرم و آفتابی  و به شدت ، سوزان است.آسمان آبی و پر از آرامش است.دست فروش ها هندوانه و سبزی می فروشند و روز ها به سرعت می گذرند.نزدیک است...آن روز که بگویی "یادش بخیر".

"پایان"


موضوعات مرتبط: تمام دروس ، ادبیات و انشا ، ،
برچسب‌ها:

نماز گفتگویی با خدا
 
به نام خدا
 
همه جا تاریک بود،سرد بود و سکوت طاقت فرسایی همه جا را فراگرفته بود.شاخه های وحشت لحظه به لحظه در وجودم جوانه می زد و من هر لحظه شاهد این تلاطم وحشی تاریکی بودم.دلم،میلرزید.آنقدر که دیگر نتوانستم جایی را ببینم و چشمانم را بستم.کم کم دیگر در قعر ناامیدی رفته بودم که ناگهان مردی از جنس بلور با حرف های آینه ای انگشتش را به سمت نوری دراز کرد و من دنباله روی آن راه شدم.صدای زیبایی گوشهایم را نوازش می کرد.جلوتر رفتم تا این طنین دلنشین را بهتر بشنوم.دیگر سکوت تنهایی ام شکسته شده بود و صدای الله اکبر وجودم را نورانی کرده بود و بر دلم مهر شده بود؛من از آن روز که روحی سرشت خاکی ام را عکس و آن مرد را دیدم چیز های زیادی یاد گرفتم.اولین نکته این بود:عروج یعنی نماز و نماز یعنی عروج.نماز تجلی گاه، پناهگاه و ماوای دل خستگان و عشق و امید است،عشقی نهفته میان سینه های منتظر و امیدوار به در های بسته ی نا امیدی.
 
نماز را دوست دارم زیرا تنها فرصت و خلوتگاه میان من و توست.وقتی که در اوج فاصله ها تو از من به من نزدیک تری.برایت سجده می کنم تا بر خود خاطر نشان کنم که من همان خاکی هستم که تو بر من دمیدی و رکوع می کنم تا بدانی تا ابد برایت یک بنده می مانم و قنوت،چه لحظه ی زیبایی!اینجا دیگر حاجت های من است و لطف و کرم و مهربانی و بزرگی و عظمتت که هیچگاه نومیدم نمی کنی و درهای بسته را برایم باز می کنی.
 
پروردگارا،ای بصیر شنوا!ای خالق بینا!ای قدیر و توانا!می خواهم ابر های نومیدی را کنار زده و دوباره نور امید را روشنای جان خویش قرار دهم.می خواهم ابراهیم وار طواف کنم و اسماعیل نفسم را قربانی نمایم.فقط و فقط برای رسیدن به تو.برای تازه شدن و تجدید عهد بستن با تو.ببخش اگر کوتاهی کردم!می خواهم هاجر وار صفا و مروه را پی جرعه ای آب حیات بدوم.علی وار لبیک بگویم و فاطمه وار برای اجابت دعاهایم بگریم.
 
و من در بی کسی هایم تنها نام مقدس تو را زمزمه می کنم چون تو تنها کسی هستی که در اوج فاصله ها صدایم را می شنوی.
 
دستم را بگیر ای بصیر شنوا!
 

موضوعات مرتبط: تمام دروس ، ادبیات و انشا ، ،
برچسب‌ها:

آنچه در تصویر زیر می بینید بنویسید.

 

تصویر نویسی هفتم

به نام اوکه طبیعت را آفرید

درختان و بوته ها در زیر آسمان آبی نقش می زدند.پیدا بود که یک بعد از ظهر دلنشین در راه است و در اینجا بود که من تصمیم گرفتم انشایم را با این منظره ی زیباشروع کنم.

همه در حال کاشت محصول خود بودند،و من داشتم دانه ای که چند روز پیش در کنار در خانه یمان که در داخل مزرعه پیدا کرده بودم می کاشتم.

خانه ی ما بزرگ ولی قدیمی است.یک درخت کاج خیلی بزرگ نزدیک به پنجره ی اتاق من است که هر گاه دلم میگیرد به آن خیره می شوم و انرژی میگیرم

گاهی مواقع برادرم هم این کاررا انجام می دهد.اتاق ا.وهم کنار اتاق من است و در هر دو اتاق یک پنجره رو به آن درخت کاج است.

مادرم در حال آب آوردن است انگار میخواهد روی محصول آب بریزد.همینطور که راه میرود قطره قطره ی آب از روی سطل می ریزد.

بزرگترین برادرم هنوز نتوانسته محصول خودرا بکارد؛مثل اینکه بیل او به سنگی برخورد کرده است.به دور دست ها که خیره شویم

یک کوه خیلی بلند که روی آن یک عالمه برف ریخته شده و خیلی هم سفید است توجهمان را جلب میکند.اینجا گاهی ترسناک میشود؛

گاهی صدای گرگ ها میآید اما من تابه حال آنها را ندیده ام.بچه که بودم فکر میکردم آن نرده های چوبی،که حصاری برای دور خانه هستند به خار گرگ هاست؛

اما ناگفته نماند ،هنوز هم نمیدانم آن نرده ها برای چیست...

خلاصه بگویم اینجا زندگی زیباست...

بدون هیچ آلودگی ای...

اینجاست که اده از آن میگذری

و فقط بادیدنش خدا را ستایش میکنی و میگویی:

وای !چه روز زیبایی...

 


موضوعات مرتبط: تمام دروس ، ادبیات و انشا ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 22 مهر 1394برچسب:هفتم,کلاس هفتم,تصویرنویسی هفتم,ادبیات هفتم,انشای هفتم, | 21:38 | G@R€|\| |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
خرید مونوپاد